دار بلی
#روز نوشت
ان جاست که در خاطرما می میرند یا ما جایی وسط خیابان اردیبهشت کنار یک سطل اشغال بزرگ شهرداری که رویش نوشته مخصوص مواد بازیافتی جایشان می گذاریم ..
#نامه ی ۶
نامه ی #5
راستش می خواهم یک اعتراف کنم من اصلا دوستی به اسم هاجر نداشتم.همه ی این ها را نوشتم تا تو اخرش بگویی:اه دخترک بیچاره. و من خوشحال باشم از اینکه بالاخره یک نفر داستان زندگی مرا خواند هر چند امکان دارد حس تنفر به من پیدا کند..
ما عاشق دروغ شنیدنیم ان هم از نوع دروغ های غم انگیز بهترین رمان های دنیا غم انگیز ترین دروغ های دنیا را گفته اندی.. من بروم پای اینه ی اتاقم به لاکم برسم.
تا نامه ی بعد امضا هاجر.
نامه ی #4
یا دختر طبقه ی پایینی یک روز که از پله ها پایین می رفتم کنار پنجره پاگرد راه پله در حالی که .دست هایش را به حالت غمگین رو ی پنجره گذاشته بود وداشت با دوستش تلفنی در مورد خاطرات خوب یکسال پیشش می گفت . پروفایل دوستانم را هم که چک می کنند خیلی ها دوست دارند در گذشته متوقف شوند.دوستم سینا دیروز در حالی که پشت به من روی لبه ی پشت بوم نشسته بود پاهایش را از بالای ساختمان سی وپنح متری اویزان کرده.,شلوارک گلداری پوشیده بود,و با هر پک به سیگارش همزمان که با پاهایش لی لی بازی می کرد اهنگ چرا رفتی را گوش می داد...در گذشته ماندن بدیش این است که همیشه حالت از زمان و مکانی که هستی به هم میخورد وناراضی هستی
.البته گاهی ما کسی را در گذشته جا گذاشته ایم که اینده را با همین امید امدنش سپری می کنیم.ولی گاهی گذشته چنان حال مارا در گیر می کند که مثلا همیشه همان اهنگ دوسال پیش را گوش می دهیم.یا همان مدل مو.. همان ..
نظر تو چیست انا جان!؟
نامه ی #3
شوهرم است از ان شوهر های بی سر وصدا ومهربان اسمش را گذاشتم مهرداد به نظرم اسم قشنگی است. هر روزبرایش اب میوه میخرم.چای تازه دم برایش درست می کنم. از قهوه فرانسه خیلی خوشش می آید.نمی دانم چرا آب خالی دوست ندارد. مهرداد را دوست دارم مونس تنهایی ام شده است. فقط حیف که نمی تواند کچل باشد.عکسش را برایت فرستادم.
انا جان مهرداد را رویت کردم اری مهربان است وساکت.برایت در این نامه دو کوچه فرستادم از همان کوچه های بودار...
+ عکس مهرداد
نامه ی دوم.
تعریف ما از ارزو با تعریف تو که الان در طبقه ی پنجم واحد ١٣ ساختمان بهار روی کاناپه نشسته ای .فرق می کند
من یک بچه دهاتی هستم هنوز که هنوز است خانه مان موقع بارون بوی کاه وگل می دهد گاهی سقف خانه مان چکه می کند .گاهی سه چهار روز رفت آمد ما به شهر قطع است .دو سه روز برق نداریم.شماها به اینان می گویید نوستالژیک .ولی باور کن آناجان هفده شبانه روز خوابیدن پدرم توی برف برای محافظت از گله ی پدر بزرگم هنوز که هنوز است جز خس خس سینه ی گاه و بی گاه هیچ حسی به او نداده است.
داشتم ار آرزوهایم می گفتم .آنا جان آرزوهای ما همیشه دست یا فتنی بود.اما نه برای ما.
کوچک تر که بودم همیشه دوست داشتم کفش های اسکیت داشتت باشم شاید از سر همین علاقه ی کودکی بود که جاهایی که شیب تندی داشت را به عنوان پیست تمرین انتخاب می کردیم و گاهی در ازای ارزوهایمان لباس هایمان را می دادیم .
سوم راهنمایی که بودم دوست داشتم یک دستگاه ضبط واکمن داشته باشم.البته اگر به پدرم می گفتم حتما برایم می خرید ولی چون آدم قانعی بودم حرف نزدم.آن سال هنگام اعلام نفرات برتر درسی نفر اول را ساعت مچی دادند وبه نفر دوم دستگاه ضبط واکمن این اولین باری بود که از اول شدن ناراحت بودم.از عکاسی هم خوشم می آمد این بار پدرم برایم یک عدد دوربین عکاسی خرید ولی چون آن سال من برای درس خواندن به شهر می رفتم نتوانستم ازش استفاده کنم و موقع عید که به خانه مان آمده ام دوربینی دیگر نبود.
راستش را بخواهی آناجان دیگر تصمیم گرفته ام هیچ آرزویی نداشته باشم تا حسرت نداشته هایم را نخورم.
راستی در نامه ی بعد,آرزوهایت را برایم بنویس
قربان خنده هایت .خنو دوازده فروردین هزارو سیصد و نود وپنج
برای آنا .
اناجان تیه لوم . کافه باران را که یادت هست .حوالی خیابان سمیه وقتی که از پشت پنجره به آدم های توی خیابان نگاه می کردی و لبخند هایشان را می دیدی می گفتی : دنیا از پشت پنجره زیبا تر است .
بله تیه لوم .وقتی پشت پنجره باشی و چایی تاره دم کرده ی مادر جان را بنوشی و پالتوی قهوه ات را دور خودت بپیچی و دسته ی پرستو هاپس ازباران را ببینی لبخند جعفر صاحب دکه ی سیگار فروشی زیباست واقعا زیباست.
آناجان تیه لوم . همین که پایت را از خانه بیرون گذاشتی وبه خیابان بیایی .ناله ی پیرزن پشت بلوار دانشجو . زمزمه های اقا رضا ی پل نمازی و پیرمرد فال فروش خیابان مال صدرا و..همه ی اینها شاید لبخندت را بخشکانند ولی باید بدانی که زندگی همین است .واگر این چنین نباشد لبخند تو پشت پنجره ی اتاق واحدسیزده ساختمان بهار هیچ معنایی ندارد.
اناجان تیه لوم از دنیای مجازی گفتی راستش را بخواهی دینای مجازی مثل یکی از خیابان های همین شهر است گاهی ممکن است تلخی دروغ هایشان تو را برنجانند یا گرمی نگاهشان چیزی جز دروغی بزرگ پشت صورتکی سرد نباشد. اما باید بدانی اینها اهالی این خیابان هستند و بعضی هاشان نابلد راه .گاهی نقاب میزنند تا از واقعیت درونشان فرار کنند . گاهی از سر خوشی مارا ملعبه ی دست خودشان می کنند. باید بگویم خوش بختانه یا شور بختانه ما هم جز اهالی همین خیابان هستیم .حال که خیابان ما شهردار ندارد خودمان شهردار خودمان باشیم . شاید امسال نه ولی تا چند سال دیگر حتما یاد می گیرند آشغاله هایشان را راس ساعت نه دم در بگذارند . تا نامه ی بعد ..
قربان تیه لت خنو . یازده اردیبهشت هزار وسیصد ونود پنج
+ تیه : در گویش لری به معنی چشم . وقتی در مورد شخصی به کار رفته می شود ینی خیلی برام عزیزی (تیه لوم :چشامی .)
بچه ی مردم!!!
نامردم ها هم کاملا در نقطه ی مقابل مردم هستند ینی یک کلام ما نامردمیم!!!
حال بچه ی مردم چه کسی است ؟
موجودی است که رنج سنی دو ماهه تا ۲۹ سال را در بر می گیرد و گاه وبیگاه در کوچه خیابان مدرسه گذرگاه های شلوغ خلوت تونل جاده . شمال مورد خطاب نامردم هااا قرار می گیرد که :
:ببین پسر مردم چ خوب گریه می کنه
ببین پسر مردم پیرهنشو میزنه زیر شلوارش
ببین پسر مردم موهاشو گلت می کنه
ببین پسر مردم چ خوب سیگار میکشه بی عرضه
البته ما هم با این استراتژی که این پسر مردم بالاخره روزی خودش می شود مردم از زیر کارهای نامردم پسند در می رویم ..
+وای از این نا مردمی ها...
#نامه ٧
گاهی وقت ها دوست دارم بروم یک سگ بگیرم برای خودم. اسمش را هم کارنین می گذارم ولی بعدش پشیمون می شوم چون از دیدن سگ ها ی توی خیابان چندشم می شود ،به نظرم سگ ها به این دلیل دوست داشتنی اند که حرف های ما را نمی فهمند درست مثل تمام کودکان دنیا .. از نظر آن ها هیچ احمقانه ای وجود ندارد حتی خوابیدن زیر باران فقط به این دلیل که ممکن است سرما بخورم..
کودکان و سگ ها معتقدند احمقانه است که تو از زندگی ات لذت نبری ونخندی فقط به این دلیل که ممکن است هفته ی بعد یکی از کلیه هایت را از دست بدهی ...
نظر تو چیست احمقانه است؟؟!
آنا.
#نامه ٩
آخرین بار که از ترس فرار کردم دوازده سال پیش نبود وقتی سگ سیاهی در حالی که له له می زد وزبانش از دهنش اویزان بود و گوش های سفید ملوس کوچکش مث بال های پرنده بالا و پایین می پریدن دنبالم می کرد.
حتی دو سال پیش حوالی اردیبهشت هم نبود وقتی که از پشت گوشی تلفن فهمیدم دیگر مادر بزرگم آلزایمر ندارد.
اخرین بار یک شنبه ساعت یک بود وقتی خودم را انطرف خیابان دیدم ؛
زنی سی ساله با موهای بلوند درجمع دوستانش لبخندهای کوتاه و خشک بر لبانش بود انگار اسلحه ای از پشت اورا وادار به خندیدن کرده باشد ،وقتی از دوستانش دور شد حرکت پاهایش روی موزاییک های کف خیابان شبیه مسافر خسته ای بود که در کویر راهش را گم کرده بود. او داشت به سمت من نزدیک و نزدیک تر می شد ومن از ترس فرار کردم.آن قدر تند دویدم که بدبختی که شبیه زنی است سی ساله با موهای بلوند بود نتواند به من برسد.
از نفس افتادم و ناچار وسط راه به دیوار تکیه دادم تا نفسی تازه کنم ساعتم را نگاه کردم.
صدای اذان موذن زاده از گلدسته بالاسرم میاد
"توكلت علي الحي الذي لا يموت".
انا.
#نامه ٨
یک سال پیش با دختری(مجازی ) اشنا شدم اوایلش خیلی قربون صدقه ی هم می رفتیم با اینکه هیچ کدام همدیگر را ندیده بودیم. حتی عروسکی خرید و اسمش را ترکیبی از اسم من و خودش گذاشت .
امتحانات پایان ترم که شروع شد ارتباط مان فقط دوسه روز یک بار چند پیامک بود ،چون از اینکه کسی بویی ببرد می ترسیدم ، شماره اش را هیچ وقت ذخیره نکردم و پیام هایش را هم حذف می کردم ،تابستان و پاییز که گذشت ارتباط ما در همین حد بود هیچ وقت عکسش را ندیدم فقط یک بار عکس دست لاک زده اش را برایم فرستاد و یک بار هم عکس از یک چشمش.
آبان ماه برایم از اینکه دیگر پیام نمی دهم و تو مجازی نیستم گله کرد و گفت با یک پسره قرار گذاشته و پسر در جلسه اول عاشقش شده است و عذاب وجدان دارد.
بعد از آن بار یک بار برایش پیام فرستادم اما گفت شما ؟؟
من هم حرصم گرفت و دیگر هیچ وقت بهش پیام ندادم. بعضی وقت ها فک می کردم شماره اش یادم رفته اما
الان با اینکه چند ماه از ان موقع می گذرد اسمش یادم رفته ولی نمی دانم چرا شماره اش هنوز یادم نرفته ...